A.G

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 287
بازدید دیروز : 206
بازدید هفته : 649
بازدید ماه : 3151
بازدید کل : 105299
تعداد مطالب : 329
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

روزی مردی سراغ شیخ آمد...

روزی مردی سراغ شیخ آمد...

 


 

روزی مردی سراغ شیخ آمد و گفت: یا شیخ، من با زنی همکار هستم و در موقع کار دست و بدنمان به هم میخورد. تکلیف چیست؟
شیخ فرمود بیارش اینجا ببینیم ارزش فتوا داره یا نه… !!!
(کتاب شیخ و ملاحظات قبل از فتوا جلد ۱۵ صفحه ۴۲)

- – – – – – – – – – – -

 

ﺭﻭﺯﯼﺩﻭ ﺯﻥ ﻧﺰﺩ شیخ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. شیخ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺑﭽﻪ ﺭﺍﻭﺳﻂ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺯﻥ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ. ﺁﻥ ﺩﻭ ﺯﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﻧﺼﻒﺷﺪ .
شیخ ﮐﻤﯽ ﺟﺎﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻗﺎﻋﺪﺗﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﯽ‌ﺷﺪ

- – – – – – – – – – – -

شبی قبل از جنگ شیخ مریدانش را داخل خیمه جمع کرده و به یاران گفت: ببینید، من بهتون نمی‌خوام دروغ بگم. فردا همتون در جنگ کشته می‌شید. پس حالا من چراغ رو خاموش می‌کنم. هر کس که نمی‌خواد فردا تو جنگ شرکت کنه، می‌تونه بره. پس چنین کرد. چراغ که روشن شد، همه‌ی مریدان رفته بودند و شیخ خیمه را در حالتی یافت که تمام وسایل آن غارت شده بود.
شیخ گفت: هاها! خیلی خوب، شوخی بامزه‌ای بود. حالا دوباره چراغ رو خاموش می‌کنم، همه چی رو برگردونید سر جاش.
چراغ که روشن شد، حتی البسه شیخ را هم ربوده بودند.
شیخ در حالی که برهنه وسط خیمه وایساده بود گفت: بچه‌ها بس کنین دیگه
. کم‌کم داره بی‌مزه میشه. من یه بار دیگه چراغو خاموش می‌کنم…
شیخ خواست چراغو روشن کنه که انگار چراغ رو هم برده بودن

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:روزی مردی سراغ شیخ آمد,,,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

هیزم شکن و جنیفر لوپز

هیزم شکن و جنیفر لوپز


 

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده…

 

 

فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:”آیا این تبر توست؟”
هیزم شکن جواب داد: “نه”
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: “نه”.
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.

 

روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه.
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
آه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. ” تو تقلب کردی، این نامردیه “

هیزم شکن جواب داد : آه، فرشته من منو ببخش.
سوء تفاهم شده.
می دونی، اگه به جنیفر لوپز “نه” می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز “نه” میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره.
اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی.
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره!!!

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:هیزم شکن و جنیفر لوپز, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

علامت های زن و شوهر

علامت های زن و شوهر

 


 

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند …

برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، …

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید … !

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:علامت های زن و شوهر, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

کشاورز

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
 چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 14 بهمن 1390برچسب:روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود, پس می داد, کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند, وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد, پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد, و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم, من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم, دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد, اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود, اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود, این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود, در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت, دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت, ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد, دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی, بدون اینکه سنگریزه دیده بشود, وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده, پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود, در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست, اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است…, چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود, پس باید طبق قرار, آن سنگریزه سفید باشد, آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است, , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

حکایت زندگی

 در زمان‌های‌ دور ، مرد خسیسی زندگی می كرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود. شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صدا كن تا این صندوق را به خانه ات ببرد ، من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم. از آنجا كه مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا كرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم كرد كه در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. كمی كه راه رفتند ، باربر گفت : بهتر است در بین راه یكی یكی سخنانت را بگویی. مرد خسیس كمی فكر كرد ، نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود. به باربر گفت : اول آنكه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر كسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست. ولی فكر كرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

همینطور به راه ادامه دادند تا اینكه بیشتر از نصف راه را سپری كردند. باربر پرسید : خوب نصیحت دومت چه است ؟ مرد كه چیزی به ذهنش نمی رسید ، پیش خود فكر كرد که ای كاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم. یكباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن. باربر خیلی ناراحت شد و فكر كرد ، نكند این مرد مرا سر كار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت !
 

 

 
 
 
دیگر نزدیك منزل رسیده بودند كه باربر گفت : خوب نصیحت سومت را بگو ، امیدوارم این یكی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینكه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن. مرد باربر خیلی عصبانی شد و فكر كرد باید این مرد را ادب كند ، بنابراین هنگامی كه می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو كرد به مرد خسیس و گفت اگر كسی گفت كه شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن !!!

 


نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

! توجه !

1.


   

2. در صورت نیاز به نرم افزار یا هر مورد مشابه لطفا مورد مورد نظر خود را در قسمت " نظر بدهید" اعلام بفرمایید  .

3. برای ترجمه ی مطالب و یا مشاهده ی مطالب و وبلاگ به زبان مورد نظر بر روی پرچم مربوط به آن زبان را در انتهای وبلاگ کلیک بفرمایید.

4. کپی برداری یا استفاده از مطالب این وبلاگ فقط با ذکر منبع  (a.g.loxblog.com)  مجاز می باشد.

5. لطفا با عضویت و ارسال مطالب خود به این وبلاگ ما را در اداره و هرچه بهتر کردن این وبلاگ یاری کنید و توجه داشته باشید که مطالب با نام خود شما در وبلاگ ثبت خواهد شد . 

 

                                                                                                             باتشکر

                                                                                                     علی رضا  غفاریان

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: یک شنبه 1 اسفند 1398برچسب:توجه + , علی رضا غفاریان , alireza ghaffarian , a,g,loxblog,com , A,G, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد / a.g.loxbog.com تمامی حقوق محفوظ و متعلق است به

ابزار پرش به بالا